در باز جان گر آرزوي جان طلب کني

شاعر : خواجوي کرماني

بگذر ز سر اگر سر و سامان طلب کنيدر باز جان گر آرزوي جان طلب کني
وانگه فضاي عالم ايمان طلب کنيدر تنگناي کفر فرو مانده‌ئي هنوز
دردي نيافتي ز چه درمان طلب کنيزخمي نخوردي از چه کني مرهم التماس
وين طرفه‌تر که ملکت سلطان طلب کنيدر مرتبت بپايه‌ي دربان نمي‌رسي
وينم عجب که روضه‌ي رضوان طلب کنيخرمن بباد بر دهي از بهر گندمي
از باد بوي يوسف کنعان طلب کنييکشب بکنج کلبه‌ي احزان نکرده روز
زان معجزات موسي عمران طلب کنيهر چوب کان ز دست شباني در اوفتد
و انفاس عيسي از دم رهبان طلب کنيآئي بدير و روي بگرداني از حرم
گر زانکه آب چشمه‌ي حيوان طلب کنيهمچون خضر ز تيرگي نفس در گذر
ديوي مگر که ملک سليمان طلب کنيخواجو چو وصل يار پريچهره يافتي